http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSqxGpLj-MVnc9Qy2P4EdVJphWNgC5DDebXh6GtbIZLIkuibbGuStJOfqE

 

خدایم میدانم میدانی دوستت دارم چون بجز تو کسی ندارم پس بهترین های سر نوشت از آن من کن ....آآآآآمین



تاريخ : یک شنبه 9 تير 1392 | 1:15 | نویسنده : melika |

خدای من خدایی است که اگر سرش فریاد کشیدم به جای اینکه با مشت بر دهانم بزند ،با انگشتان مهربانش نوازشم میکند و می گوید: میدانم جز من کسی ندارییییی.....



تاريخ : یک شنبه 9 تير 1392 | 1:9 | نویسنده : melika |

سلام امشب شب تولد منجی عالم بیاید همگی دعا کنیم تعجیل در ظهورش بشه دعا باهم میگیرد

 

کوچکترین دعا برای بزرگترین ارزو

الهم عجل لولیک الفرج

آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد /شاید دعای مادرت زهرا (س)بگیرد/آقا بیا تا با ظهور چشم هایت /این چشم های ما کمی تقوا بگیرد



تاريخ : سه شنبه 3 تير 1392 | 6:0 | نویسنده : melika |

نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت...

 

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :گاهی یادم میرود که هستی.کاش بیشتر نسیم بوزد...!!!!!!



تاريخ : جمعه 31 خرداد 1392 | 12:49 | نویسنده : melika |

آغوش تو

مترادف امنیت است

آغوش تو

ترس‌های مرا می‌بلعد

لغت نامه‌ها دروغ می‌گفتند

آغوش تو

یعنی پایان سردرد‌ها

یعنی آغاز عاشقانه‌ترین رخوت‌ها

آغوش تو یعنی "من" خوبم!
__________________

من در سرزِمـیـنـی زنـدگـی مـیـکـنـم که
تـنـها"خـدایـش"از پـشـت خـنـجـر نـمـیـزنـد!!


░▒▓█▐ هم اغوش▌█▓▒░
 

"خدایــــــــــا"دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن....



تاريخ : جمعه 31 خرداد 1392 | 12:46 | نویسنده : melika |

ســــرد خواهد شد
روزها، بی آغوش ِ من
بَر تن کن ...
دروغ هایی را که بافــتی !!



تاريخ : جمعه 31 خرداد 1392 | 12:43 | نویسنده : melika |

 

 

 

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟


گفت: عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی.
من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .




گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
 



گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارھای روحت ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنھا اینگونه میـشود تا ھمیشه شاد بود .


 
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی ؟
 



گفت : بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیزتر از ھر چه ھست از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .




گفتم : پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟
 



گفت : روزی ات دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارھا گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی.آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد که صدایم کردی .

گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟



گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت
می دادم.
 
گفتم :مھربانــترینم ، دوستت دارم ...

گفت : عزیزتر از هرچه هست ، من هم دوستت دارم ...

 



تاريخ : جمعه 31 خرداد 1392 | 12:4 | نویسنده : melika |

نگرانی من

 

 

   

 

 

     تو بودی و نگاهت

 

 


 

 

    ... که طوفانش ... دلم را لرزاند

 

 


 

 

                 نگاهی که شاید می شد

 

 


 

 

                                       زیر بارانش ...

 

 


 

 

                                                         رقصید ...

 



تاريخ : پنج شنبه 30 خرداد 1392 | 23:36 | نویسنده : melika |

این یه حرفایی بین من و خدا ”

اما دوست دارم اینجا و توی این کلبه این حرفا رو بگم!

خدایا سرت خلوته یا شلوغه؟ به کار همه رسیدگی کردی؟

جواب دعای همه رو دادی،زندگی همه رو سرو سامان دادی؟

درد دلای همه رو گوش کردی،

واسه اروم شد نشون بغلشون کردی

حتی صورتشان رو بوسیدی!

همه اونایی که لبه پرتگاه بودن دستشون رو گرفتی یا

شایدم بهشون بال دادی.

همه عاشقا رو به عشقشون رسوندی؟

آرزوهای همه رو بر آورده کردی؟

گریه های شبانه هم

شنیدی همه دردا رو در مون کردی؟

 

همه و همه کارتو انجام دادی؟

می دونم خیلی کار داری

آخه تو خدایی

خب حالا من اومدم

یه بنده شاکی ………….

شاکی از خودم ، شاکی از تو!!

اومدم که اگه میشه بغلت کنم و گریه کنم

تا همه دردا و غصه هامو خالی کنم

میخوام اگه بشه سرم رو بذارم روی شونه ها ت

میشه فقط یه گوشه چشم بهم بندازی

من توقع زیادی ندارم

من فقط میخوام تو آغوشت گریه کنم همین

خواسته زیادیه؟

حرفام کفره !

مزخرفه!

نمی دونم هر چی هست

باید میگفتماین یه حرفایی بین من و خدا ”

اما دوست دارم اینجا و توی این کلبه این حرفا رو بگم!

خدایا سرت خلوته یا شلوغه؟ به کار همه رسیدگی کردی؟

جواب دعای همه رو دادی،زندگی همه رو سرو سامان دادی؟

درد دلای همه رو گوش کردی،

واسه اروم شد نشون بغلشون کردی

حتی صورتشان رو بوسیدی!

همه اونایی که لبه پرتگاه بودن دستشون رو گرفتی یا

شایدم بهشون بال دادی.

همه عاشقا رو به عشقشون رسوندی؟

آرزوهای همه رو بر آورده کردی؟

گریه های شبانه هم

شنیدی همه دردا رو در مون کردی؟

 

همه و همه کارتو انجام دادی؟

می دونم خیلی کار داری

آخه تو خدایی

خب حالا من اومدم

یه بنده شاکی ………….

شاکی از خودم ، شاکی از تو!!

اومدم که اگه میشه بغلت کنم و گریه کنم

تا همه دردا و غصه هامو خالی کنم

میخوام اگه بشه سرم رو بذارم روی شونه ها ت

میشه فقط یه گوشه چشم بهم بندازی

من توقع زیادی ندارم

من فقط میخوام تو آغوشت گریه کنم همین

خواسته زیادیه؟

حرفام کفره !

مزخرفه!

نمی دونم هر چی هست

باید میگفتم



تاريخ : سه شنبه 14 خرداد 1392 | 23:57 | نویسنده : melika |

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت: متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و

خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : متشکرم.

روز قبل از جشن دانشگاهپیش من اومد. گفت : قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد

 

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل

یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اونPhotoShare31

لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ،

به من گفت : متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم.

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی  فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل

فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ،

قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله”رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج

کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت: تو

اومدی ؟ متشکرم

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور

تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من

میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام …

نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کارو می کردم ای کاش بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم.

با خودم فکر می کردم و گریه می کردم

 



تاريخ : سه شنبه 14 خرداد 1392 | 23:53 | نویسنده : melika |
صفحه قبل 1 ... 18 19 20 21 22 ... 26 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.